جدول جو
جدول جو

معنی ملک سپاری - جستجوی لغت در جدول جو

ملک سپاری(مُ سِ)
سپردن ملک. تفویض مملکت. واگذاری کشور و پادشاهی به دیگر کس:
ای ملک ستانی که بجز ملک سپاری
با تو ندهد فایده یک ملک ستان را.
انوری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ملک ستانی
تصویر ملک ستانی
مملکت گیری، کشور گشایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خاک سپاری
تصویر خاک سپاری
تدفین، به خاک سپردن مرده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملک داری
تصویر ملک داری
مملکت داری، پادشاهی، فرمانروایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملک داری
تصویر ملک داری
داشتن ملک، دارای آب و زمین بودن
فرهنگ فارسی عمید
(فَ لَ سَ)
سواری بر فلک. بلندپروازی. مرکب بر آسمان راندن. فلک پیما بودن:
رستمی کز فلک سواری رخش
هم بزرگ است و هم بزرگی بخش.
نظامی.
کرده فلک از فلک سواری
رویین دز قطب را حصاری.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(مَ لِ سِ)
حالت و چگونگی ملک ستای. ستایشگری ملک. مداحی پادشاه:
ماه غزل سرایی مرد ملک ستایم
از تو غزل سرایی از من ملک ستایی.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(مُ سِ)
مملکت گیری و پیروزی. (ناظم الاطباء). کشورستانی. و رجوع به ملک ستان شود
لغت نامه دهخدا
(دِ سِ)
حالت دل سپار. دل سپردگی. دلدادگی:
گفتم که دل ستانم ناگاه دل سپردم
بر طمع دلستانی ماندم به دل سپاری.
فرخی.
رجوع به دل سپار شود
لغت نامه دهخدا
ملک ستاینده. ستایش کننده ملک. ستایشگر سلطان. مادح شاه. مداح پادشاه:
ماه غزل سرایی مرد ملک ستایم
از تو غزل سرایی از من ملک ستایی.
فرخی.
میر اندر آن میان به نشاط و نهاده گوش
گاهی به رود و گه به زبان ملک ستای.
فرخی.
گر من ملک ستایم آن را همی ستایم
کو را سزد ز ایزد بر خلق پادشاهی.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(مُ)
حکومت و فرمانروایی. (ناظم الاطباء) :
به ملک داری تا بود بود و وقت شدن
بمانداز او به جهان چون تو یادگار پسر.
فرخی.
پنج پسر داشت همه به رجاحت عقل و رزانت رای و اهلیت ملک داری و استعداد شهریاری آراسته. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 12).
ملک داری با دیانت باید و فرهنگ و هوش
مست و غافل کی تواند، عاقل و هشیار باش.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 829).
عهدۀ ملک داری کاری است عظیم. (نصیحه الملوک سعدی، کلیات چ فروغی ص 8). و رجوع به ملک دار شود
لغت نامه دهخدا
تدفین، دفن، کفن ودفن، به خاک سپردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد